سالهاست رفته ای،

و هنوز هم، تنها که می شوم، با تو حرف می زنم!

برایت شعر می گویم!

درست شبیه دخترک نابینایی 

که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریزد.

بی آن که بداند ..



چه شتابی است به راه،

شاید ان نقطه ی نورانی

چشم گرگان بیابان باشد....



درکوچه ی تاریک و سرد شهر من،

هزاران صدای خوش زنده،باهزاران گام خسته و برهنه می گذرد.

درکوچه ی سردو خالی شهرمن،

صداست که منتظراست.

خاطره ها به خواب رفته اندو من هنوز منتظر،پشت پنجره ی بسته...

به انتظار نشسته ام...

 


ما بــــــرای زندگی،

نـــــه بـــــه هوا نیازمنـــــدیم

نــــــــه بــــــــه عشق،

نه بــــــه آزادی..

ما بـــــــــرای ادامــــــــه،

تنــــــها

به دروغی محتاجیــــــم که فریب‌مان بــــدهد..

و آن‌قدر بزرگ بـــــــاشد

که دهان هر ســـــوالی را ببندد...